داستانی عاشقانه


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



این وبلاگ رو تقدیم میکنم به تمام دختر وپسرای که عاشقند و پای عشقشان میماند........حتی کسانی عاشق نیستند..............نظر یادتون نره (این وبلاگ متعلق به تمامی مردم میباشد)

لطفا نظر گرم خود را در مورد وبلاگ بدید؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان د نــیــای عــــاشـقــــ��ـــــــــــــ ــــى و آدرس love859.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 19
بازدید ماه : 1901
بازدید کل : 64026
تعداد مطالب : 226
تعداد نظرات : 107
تعداد آنلاین : 1


فال عشق

آمار مطالب

:: کل مطالب : 226
:: کل نظرات : 107

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 10
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 19
:: بازدید ماه : 1901
:: بازدید سال : 7071
:: بازدید کلی : 64026

RSS

Powered By
loxblog.Com

مجال هن هـمین باشد که پـنـهـان عشق او ورزم....

داستانی عاشقانه
یک شنبه 5 تير 1390 ساعت 10:31 | بازدید : 653 | نوشته ‌شده به دست علیرضا | ( نظرات )

یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.

یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.




:: موضوعات مرتبط: داستان های عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: